1
مرداد

تغییر خود

ما هیچ وقت نمیتونیم دیگران رو وادار به تغییر کنیم اما میتونیم خودمون رو تغییر بدیم.

من نمیتونم از کسی انتظار داشته باشم منو دوست داشته باشه اما میتونم روز به روز دوست داشتنی تر بشم.

نمیتونم انتظار داشته باشم کسی باهام دعوا نکنه اما میتونم بهانه ای برای دعوا و توهین بهش ندم.


free b2evolution skin
30
تیر

مستاجری

این مطلب رو تو پیش نویس های گوشیم یافتم. مربوط میشه به وقتی که صاحبخونه تازه مبلغ جدید اجاره رو اعلام کرده بود و من نشستم حساب کردم ببینم چند درصد افزایش داده دقیقا. نمیدونم چرا پستش نکردم. احتمالا برا اینستا نوشتمش.

مطلب مذکور این بود:

با یک بانوی بزرگوار از باکو به همراه دخترش فاطمه‌ی یک ساله در لحظات آخر در بوستان نرگس آشنا شدم و چقدر باصفا و صمیمی بودن.
امروز خیلی ریلکس نشستم این عکس‌ها رو از آلا گرفتم و می‌خوام از همین تریبون بگم اصلا مهم نیست که صاحبخونه اجاره رو ۱۶۶ درصد افزایش داده. صاحبِ خونه‌شه! صاحبِ ما که نیست! ما خودمون صاحب داریم!


free b2evolution skin
29
تیر

فایل های باز ذهنی

دیروز بعداز مدت ها تصمیم گرفتم یکی از فایل های باز ذهنیم رو ببندم. حالا خیالم راحته. آخیییییش…. غرورمو زمین زدم و تو جنگ با نفس خودم پیروز شدم. دیگه این فایل ذهنی برام بسته شده.

دلم میخواد ببخشم. دلم میخواد گذر کنم. دلم سیاه نباشه. و خیلی دلم میخواد های دیگه. این مرحله ای از رشد منه و قشنگه. دلم میخواد تو مرداب کینه غرق نشم.

 الهی شکر.

امام هادی علیه السلام: گلایه کلید گرانباری است، ولی گلایه بهتر از کینه توزی است.


مسند الامام الهادی ، ص 304


free b2evolution skin
21
تیر

اندر حکایات صندلی اپن!

از قدیم و ندیم ایرانی ها سفره می انداختند و روی زمین غذا می خوردند. بعد که بعضی ها کمی منورالفکر شدند و باکلاس! 70 سانت رفتند بالاتر و روی میز غذا خوردند. میز غذاخوری تقریبا در اکثر خانه های ما موجود و بلا استفاده است. هنوز با میز غذاخوری ارتباط برقرار نکرده بودیم که بعضی منورالفکرتر شدند و این مقدار ارتفاع از سطح زمین برایشان کافی نبود. تازگی ها با یک متر ارتفاع از سطح زمین و با پاهای آویزان روی اپن غذا می خورند! انگار حال و حوصله ندارند حتی این غذای بی زبان که در عرض 10 دقیقه در مایکروویو آماده شده را چند قدم از آشپزخانه خارج کنند.

به کجا می رویم؟! همینطور پیش برویم احتمالا چندی بعد روی نردبان غذا می خوریم! واقعا چرا هرچیز جدیدی که از فرهنگ غربی سرچشمه گرفته را ما ایرانی ها فورا چشم بسته می پذیریم و سبک زندگی قشنگ و راحت ایرانی خودمان را فراموش می کنیم؟ مثلا فکر می کنیم با کلاسی است صندلی اپن داشتن؟ واقعا این صندلی اپن دیگر چه صیغه ای است! زانو های آدم در فشار است و به اپن ساییده می شود. پنجه پاها بس که آویزان بوده مثل پاندول ساعت این طرف و آن طرف می رود و بس که خون جمع شده سوزن سوزن می شود! کمر آدم درد می گیرد چون باید خودت را به زور به بشقاب غذا برسانی! جا نیست یک تکه نان بگذاری کنار ظرف غذایت! از همه سخت تر بعد از غذا هم باید تمام زیر و روی اپن از خرده نان های ریخته شده و دانه های برنج با رنج و سختی پاکسازی شود. خوب چه کاری است؟ مگر خود آزاری داریم؟

نخواستیم! ما همان سفره سنتی خودمان را ترجیح می دهیم. می توانیم ظرف ها را با فاصله بچینیم. اگر چیزی از آن طرف سفره خواستیم دستمان می رسد. بعد از غذا فقط یک وجب جلو خودمان را تمیز می کنیم و بعد هم سفره را می تکانیم. می توانیم راحت بنشینیم و پاهایمان در عذاب نیست. موقع غذا خوردن تو صورت طرف مقابل نیستیم! از غذا خوردن لذت می بریم و ادعای با کلاس بودن هم نداریم! به همین سادگی به همین خوشمزگی!


free b2evolution skin
21
تیر

قول می دهم پسر خوبی باشم

امروز حرم شیفت داشتم. دو کارتن کتاب دادند دستمان که برویم بفروشیم به زوار. کتاب ها داستان برای کودکان و نوجوانان بود. داستان های خوبی بود. قرآنی و آموزنده. اما متاسفانه اکثرا گران قیمت بود. مثلا به قیافه و قد و قواره اش می خورد 2000 تومان باشد. اما 8000 تومان قیمت خورده بود. به خاطر همین خیلی از زائرین موفق به خرید نمی شدند. بچه ها هم کمی به مادرشان نق می زدند و  بی خیال می شدند. با یک قداست خاصی به این کتاب ها نگاه می کردند. و به چشم می گذاشتند می گفتند کتاب از حضرت معصومه(س) می خریم و سوغاتی می بریم. اما ما چقدر ساده از کنارشان رد شدیم…

پسرک کوچکی همراه مادرش به سمت کتاب ها آمدند. پسرک عاشق یک کتاب شده بود و به مادرش اصرار کرد آن را بخرد. مادر شروع کرد از پسرش قول گرفتن. قول می دهی پسر خوبی باشی؟ قول می دهی به حرف من گوش بدهی؟ قول می دهی فلان؟ قول می دهی بهمان؟ پسرک هم پشت سر هم قول می داد و چشم می گفت. مادرش گفت نه اینطور نمی شود باید به خادم حضرت (اشاره کرد به من) قول بدهی. احساس کردم چه مسئولیت بزرگی به من داد. اما چاره ای نبود باید به حرف مادرش واکنش نشان می دادم و تایید می کردم. پسرک آمد کنارم. با لهجه شیرین یزدی بود گمانم شروع کرد به قول دادن. و من هم گفتم: “آفرین پسر خوب حالا مامانت برات یه کتاب خوشگل می خره.” پسرک انگار بال درآورد.

مادرش پرسید: “کارت خوان دارید؟” گفتم نه ببخشید. پسرک کتابش را انتخاب کرده بود و دستش گرفته بود. حاضر نبود آن را پس بدهد. مادرش گفت بعدا برایت می خرم. اما او این همه قول داده بود که حالا کتاب برایش بخرند و کوتاه نمی آمد. مادرش به زور کتاب را از او گرفت. پسرک گریه می کرد و دنبال مادرش روی زمین کشیده می شد و از رواق بیرون می رفتند.

چند لحظه همه چیز دور سرم چرخید. نمی دانستم چکار باید بکنم. در یک لحظه باید تصمیم می گرفتم که آن کتاب را به پسرک برسانم و پولش را خودم بدهم. در همین فکر بودم که یک خادم انتظامات با سرعت آمد و گفت: من کتاب را برایش می خرم. نصف پول را داد و بقیه پول را نداشت. گفت فردا میاورم. وقتی کتاب را به پسرک داد و برگشت از او خواهش کردم که بقیه پول را من بدهم. با اصرار من قبول کرد. اما می دانم که قطعا به اندازه او لیاقت نداشته ام. لیاقت شاد کردن یک پسر کوچولو در حرم در کسوت خادمی…


السابقون السابقون اولئک المقربون…

پ ن: وقتی داشتم کتاب های فروخته شده را لیست می کردم دیدم اسم کتاب پسرک این بود: “من امام رضا(ع) را دوست دارم”


free b2evolution skin