24
اسفند

جَوَلان ذهن

خسته ام. این کلاس هم تمام نمی‌شود. یک روز پنجشنبه می‌خواستیم استراحت کنیم نگذاشتند. حالا باز جای شکرش باقیست که قرار بعدازظهر را کنسل کردم.

از صبح تا حالا داریم اصول می‌خوانیم. نمی‌دانم چرا اصلا اصول نمی‌فهمم و تو کَتَم نمی‌رود. هر کاری می‌کنم با اصول آبم توی یک جوی نمی‌رود. توضیحات استاد برایم مبهم است. انگار با زبان پرتغالی حرف می‌زنند و با خط میخی می‌نویسند که من هیچی نمی‌فهمم.

آخ آخ. این هفته ۴۵ تا روسری دوختم. حالا این شریک عزیز ما دست از سرمان برنمی‌دارد. نمی‌گذارد به کارهای خودمان برسیم آخر سالی. ۴۵ تا روسری کم بود که دو روزه دوختم حالا می‌خواهد کلی سفارش دیگر هم بگیرد.

خسته‌ام. خیلی خسته. تازه دیروز خانه را جارو کردم و کلی نخ و پُرز که به فرش چسبیده بود با بدبختی جمع کردم.

حالا چه گِلی به سرم بگیرم با این وضعیت؟

پ ن: آنچه در ذهن این جانب جَوَلان داشت به وقت امروز صبح سر کلاس نویسندگی آقای هادی منش.


free b2evolution skin


فرم در حال بارگذاری ...