خدایا شکرت به خاطر این برف زیبا
بعد از امتحانات تعطیلات نداشتیم و حسابی خستگی تو تن مون مونده بود. حالا به لطف این نعمت الهی دو روز تعطیل شدیم. خیلی خوش میگذره. امیدورام این برف برای همه خوشایند باشه و کسی از سرما اذیت نشه… آمین…
بعد از امتحانات تعطیلات نداشتیم و حسابی خستگی تو تن مون مونده بود. حالا به لطف این نعمت الهی دو روز تعطیل شدیم. خیلی خوش میگذره. امیدورام این برف برای همه خوشایند باشه و کسی از سرما اذیت نشه… آمین…
من نمی دونستم دادن دو تا امتحان تو یک روز که هر دو در حد تیم ملی حفظی هستند و انگشتان دست آدم به هم گره میخوره موقع نوشتن جواباش اینقدر حال آدمو خوب میکنه!
بعد از امتحان احساس رستم دستان رو داشتم که از هفت خوان گذشته! یا حال فرهاد که کوه بیستون رو از جا کنده!
امتحانات این ترم خیلی سخت بود اما واقعا الان حالم خوبه از اینکه از پس شون بر اومدم.
موقع نوشتن اون دوتا امتحان از ترس اینکه مطالب از ذهنم بپره بیرون سرم رو ثابت نگه داشته بودم! یعنی اگر یه تکون میدادم مطالب دوتا درس با هم قاطی می شد!
حالا خداروشکر تموم شد به خیر و خوشی. اما این به اون معنا نیست که من درس خوندن رو دوست ندارم!
خداروشکر که هنوز درس می خونم. هنوز محصلم. هنوز دارم چیزهای جدید یاد می گیرم. خداروشکر…
بعد از 3روز از 7صبح تا 7شب سر پا بودن و سروکله زدن با 200و اندی آدم از سراسر کشور و کلی فشار کاری امروز بالاخره از صبح تا شب مال خودم بودم، کلاسها پیچانده شد و خانوم خونه بودم و از زندگی بسی لذت بردم.
صبح که از خواب بیدار شدم احساس کردم چقدر دلم برای آشپزخانه کوچکم تنگ شده. بیدرنگ و حتی قبل از اینکه تخت را مرتب کنم رفتم و سری به آشپزخانه زدم.
احساس کردم امروز خیلی آشپزخانه قشنگتر و خوشمزهتری دارم. چرخی زدم و برگشتم سراغ تخت، دیدم چقدر روتختی جدیدم که کل هزینه پارچه اش 35 هزارتومان شد و خیاطش هم خودم بودم قشنگ است و نمیدانستم! چقدر رنگش با کوزههای سفالی وطنیام ست شده و خیلی آرامشبخش است این رنگ آبی.
وقتی در کمد را باز کردم برای بالشهایی که دیشب زیر زانو گذاشته بودم برای دیسک کمر بیرونزدهام که کمی آرام شود! دیدم چه خوب است که در این خانه کمددیواری زیاد داریم و مشغول مرتب کردن کمد بودم که صدای کتری سوتی درآمد، چه صدای دلنشینی! به من نوید میداد که میتوانم چای هل و گلاب دم کنم و اصلا امروز دلم خواست شبکه خبر نبینم و از دنیا و مافیها بیخبر باشم. آیفیلم داشت سریال دوران کودکیام را پخش میکرد و عطر چای تازهدم در فضا پیچید.
تا چای سرد شود رفتم و دستی به سر و روی آشپزخانه کشیدم و همزمان با حس شنواییام سریال را دنبال میکردم و دیدم چقدر خوب است که ما خانمها این همه چندبعدی هستیم! غرق در افکارم بودم که یادم آمد همسر جان چند روز است که غذای درست و حسابی نخورده و اصلا اهل غذای بیرون هم نیست. پس در کابینت حبوبات را باز کردم، دیدم رنگ سرخابی ظرفهای حبوبات جهیزیهام چقدر قشنگ است و از آن قشنگتر رنگ لوبیاهای قرمز بود که همسر جان خریده بود و ظرفها را پر کرده بود. یادم آمد که خواهرم عید قربان امسال ما را هم در گوسفند قربانیشان شریک کرده بود و یک سهم برایمان کنار گذاشت. قرمه سبزی را بار گذاشتم و همینطور که چای میخوردم از عطر زردچوبه و پیاز که فضای خانه را پر کرده بود لذت میبردم. رفتم سراغ لباسهای کثیف روی هم تلنبار شده و دیدم من چقدر خوشبختم که ماشین لباسشویی دارم و لازم نیست اینهمه لباس را با دست بشویم! در این فاصله چند لیوان چای دیگر هم خوردم و امروز را بیخیال مضراتش شدم! امروز نوبت آب دادن به گلها نبود اما دلم خواست به آنها هم امروز رسیدگی کنم و دیدم چقدر رشد کردهاند و زیباتر شدهاند.
امروز یک خانهدار خوشبخت بودم و چقدر این شغل تماموقت مناسب حالم است و از مشغولیت به آن لذت بردم. خوشبهحال خانهدارهای تمام وقت!
وَ لا تُمَلِّکِ المَرأَةَ أَمرَها ما جاوَزَ نَفسَها فَإِنَّ المَرأَةَ رَیحانَةٌ و َلَیسَت بِقَهرَمانَةٍ… ؛
کارى که در توان زن نیست به او مسپار زیرا او چون گُلى است (ظریف و آسیب پذیر) نه قهرمان.
نهج البلاغه، نامه31
———————————————————————————————–
پ ن: این مطلب را قبلا در وبلاگ گروهی نبشتهها منتشر کرده بودم اما به دلیل علاقه زیادم به این مطلب در وبلاگ شخصی خودم هم منتشر میکنم.
هیچ وقت فکر نمی کردم حضور دو تا خانم با هم تو جلسه چقدر می تونه لذت بخش باشه! دو تا خانم با حضورشون چقدر میتونن به همدیگه قوت قلب بدن! باور کردنی نبود. جلسه برای من فوق العاده بود. هیچ استرسی نداشتم! خدایا شکرت!
پ ن: بدترین لحظات زندگی من جلساتی بود که مجبور بودم با آقایون شرکت کنم در حالیکه تنها خانم حاضر بودم! به هیچ وجه قابل تحمل نیست!
امشب آسمان سخاوتمندانه میبارید.
در مسیر بازگشت به خانه در بیابان های اطراف پردیسان صحنه های بکر و بی نظیر از بارش برف به چشممان خورد. اما با سرعت از کنار آن ها رد شدیم. بدون حتی یک نیش ترمز!
آسمان اما سخاوتمندانه به کارش ادامه میدهد. بدون اینکه ذره ای برایش مهم باشد کسی او را می نگرد یا نه! کسی برای دیدن این صحنه های زیبا ترمز می کند یا نه! او فقط سخاوتمندانه میبارد!
ای کاش من هم مثل آسمان بی ریا بودم