21
تیر

اندر حکایات صندلی اپن!

از قدیم و ندیم ایرانی ها سفره می انداختند و روی زمین غذا می خوردند. بعد که بعضی ها کمی منورالفکر شدند و باکلاس! 70 سانت رفتند بالاتر و روی میز غذا خوردند. میز غذاخوری تقریبا در اکثر خانه های ما موجود و بلا استفاده است. هنوز با میز غذاخوری ارتباط برقرار نکرده بودیم که بعضی منورالفکرتر شدند و این مقدار ارتفاع از سطح زمین برایشان کافی نبود. تازگی ها با یک متر ارتفاع از سطح زمین و با پاهای آویزان روی اپن غذا می خورند! انگار حال و حوصله ندارند حتی این غذای بی زبان که در عرض 10 دقیقه در مایکروویو آماده شده را چند قدم از آشپزخانه خارج کنند.

به کجا می رویم؟! همینطور پیش برویم احتمالا چندی بعد روی نردبان غذا می خوریم! واقعا چرا هرچیز جدیدی که از فرهنگ غربی سرچشمه گرفته را ما ایرانی ها فورا چشم بسته می پذیریم و سبک زندگی قشنگ و راحت ایرانی خودمان را فراموش می کنیم؟ مثلا فکر می کنیم با کلاسی است صندلی اپن داشتن؟ واقعا این صندلی اپن دیگر چه صیغه ای است! زانو های آدم در فشار است و به اپن ساییده می شود. پنجه پاها بس که آویزان بوده مثل پاندول ساعت این طرف و آن طرف می رود و بس که خون جمع شده سوزن سوزن می شود! کمر آدم درد می گیرد چون باید خودت را به زور به بشقاب غذا برسانی! جا نیست یک تکه نان بگذاری کنار ظرف غذایت! از همه سخت تر بعد از غذا هم باید تمام زیر و روی اپن از خرده نان های ریخته شده و دانه های برنج با رنج و سختی پاکسازی شود. خوب چه کاری است؟ مگر خود آزاری داریم؟

نخواستیم! ما همان سفره سنتی خودمان را ترجیح می دهیم. می توانیم ظرف ها را با فاصله بچینیم. اگر چیزی از آن طرف سفره خواستیم دستمان می رسد. بعد از غذا فقط یک وجب جلو خودمان را تمیز می کنیم و بعد هم سفره را می تکانیم. می توانیم راحت بنشینیم و پاهایمان در عذاب نیست. موقع غذا خوردن تو صورت طرف مقابل نیستیم! از غذا خوردن لذت می بریم و ادعای با کلاس بودن هم نداریم! به همین سادگی به همین خوشمزگی!


free b2evolution skin
21
تیر

قول می دهم پسر خوبی باشم

امروز حرم شیفت داشتم. دو کارتن کتاب دادند دستمان که برویم بفروشیم به زوار. کتاب ها داستان برای کودکان و نوجوانان بود. داستان های خوبی بود. قرآنی و آموزنده. اما متاسفانه اکثرا گران قیمت بود. مثلا به قیافه و قد و قواره اش می خورد 2000 تومان باشد. اما 8000 تومان قیمت خورده بود. به خاطر همین خیلی از زائرین موفق به خرید نمی شدند. بچه ها هم کمی به مادرشان نق می زدند و  بی خیال می شدند. با یک قداست خاصی به این کتاب ها نگاه می کردند. و به چشم می گذاشتند می گفتند کتاب از حضرت معصومه(س) می خریم و سوغاتی می بریم. اما ما چقدر ساده از کنارشان رد شدیم…

پسرک کوچکی همراه مادرش به سمت کتاب ها آمدند. پسرک عاشق یک کتاب شده بود و به مادرش اصرار کرد آن را بخرد. مادر شروع کرد از پسرش قول گرفتن. قول می دهی پسر خوبی باشی؟ قول می دهی به حرف من گوش بدهی؟ قول می دهی فلان؟ قول می دهی بهمان؟ پسرک هم پشت سر هم قول می داد و چشم می گفت. مادرش گفت نه اینطور نمی شود باید به خادم حضرت (اشاره کرد به من) قول بدهی. احساس کردم چه مسئولیت بزرگی به من داد. اما چاره ای نبود باید به حرف مادرش واکنش نشان می دادم و تایید می کردم. پسرک آمد کنارم. با لهجه شیرین یزدی بود گمانم شروع کرد به قول دادن. و من هم گفتم: “آفرین پسر خوب حالا مامانت برات یه کتاب خوشگل می خره.” پسرک انگار بال درآورد.

مادرش پرسید: “کارت خوان دارید؟” گفتم نه ببخشید. پسرک کتابش را انتخاب کرده بود و دستش گرفته بود. حاضر نبود آن را پس بدهد. مادرش گفت بعدا برایت می خرم. اما او این همه قول داده بود که حالا کتاب برایش بخرند و کوتاه نمی آمد. مادرش به زور کتاب را از او گرفت. پسرک گریه می کرد و دنبال مادرش روی زمین کشیده می شد و از رواق بیرون می رفتند.

چند لحظه همه چیز دور سرم چرخید. نمی دانستم چکار باید بکنم. در یک لحظه باید تصمیم می گرفتم که آن کتاب را به پسرک برسانم و پولش را خودم بدهم. در همین فکر بودم که یک خادم انتظامات با سرعت آمد و گفت: من کتاب را برایش می خرم. نصف پول را داد و بقیه پول را نداشت. گفت فردا میاورم. وقتی کتاب را به پسرک داد و برگشت از او خواهش کردم که بقیه پول را من بدهم. با اصرار من قبول کرد. اما می دانم که قطعا به اندازه او لیاقت نداشته ام. لیاقت شاد کردن یک پسر کوچولو در حرم در کسوت خادمی…


السابقون السابقون اولئک المقربون…

پ ن: وقتی داشتم کتاب های فروخته شده را لیست می کردم دیدم اسم کتاب پسرک این بود: “من امام رضا(ع) را دوست دارم”


free b2evolution skin
21
تیر

من و سارینا

سارینای 5 ساله دختر خواهرم است. من و سارینا به دلایلی مجبور بودیم یک مسیر 150 کیلومتری را درست نزدیک به تحویل سال با هم باشیم. مامان سارینا (خواهرم) صندلی عقب خواب بود. همین که شروع به رانندگی کردم طبق عادت همیشگی‌ام شروع کردم به خواندن چهار قل. هنوز مشغول بودم که سارینا پرسید: “خاله چی می خونی؟” گفتم: “دارم قرآن می خونم.” سارینا گفت: “چرا؟” گفتم: “برای اینکه ان شاءالله به سلامت به مقصد برسیم.” سارینا گفت: “خاله یعنی اگه نخونی به سلامت نمی رسیم؟” داشتم با منّ و منّ یک چیزهایی سر هم می کردم و تحویلش می دادم که دوباره پرسید: “پس چرا ما هیچ وقت نمی خونیم ولی به سلامت می رسیم؟” کلی دلیل فلسفی و عقلی آمد توی ذهنم! خدایا کدام شان را بگویم! چطور به این کوچولوی دوست داشتنی بفهمانم که من به این سوره ها اعتقاد دارم. با هر دردسری بود یک جواب کودکانه پیدا کردم و به سارینا دادم. اما خودم قانع نشدم! از خودم پرسیدم نکند از روی عادت است که چهار قل می خوانم!

چند کیلومتری با خودم درگیر بودم که سارینا دوباره حوصله‌اش سر رفت و چشمش به کیف من افتاد که یک پیکسل روی آن چسبانده بودم. پرسید “این چیه خاله؟” گفتم: “پیکسله. روش نوشته من حجاب را دوست دارم.” با لحن متعجبانه‌ای پرسید: “خاله تو واقعا حجاب رو دوست داری؟!” بلند و کشیده گفتم: “بلللللله.” پرسید: “چرا؟!” دوباره تمام دلایل قرآنی و روایی و روانشناسی و… آمد توی ذهنم. دست چین کردم و به حساب خودم یک جواب تر و تمیز دادم به سارینای گل! بعداز اینکه صحبتم تمام شد سارینا گفت: “میشه یکی از این پیکسل ها برا من بخری؟” حسابی کیف کردم از اینکه توانستم چنین تاثیر شگرفی بگذارم در عرض چند دقیقه! داشت قند توی دلم آب می شد که سارینا گفت: “ولی روش عکس خرس باشه! چون من اصلا حجاب دوست ندارم!!!!” چند کیلومتر هم اینطوری ذهنم مشغول بود و در بین اطلاعات گرد و خاک گرفته ذهنم دنبال جواب بودم. نزدیک تحویل سال شد ولی ما هنوز به مقصد نرسیده بودیم. شروع کردم دعاهایم را یکی یکی مرور کردن. زیر لب دعای تحویل سال را زمزمه می کردم. به سارینا گفتم: “عزیزم الان لحظه تحویل ساله باید دعا کنی. هر آرزویی داری بگو منم آمین می گم.”

سارینا شروع کرد به دعا کردن. وقتی دعاهای کودکانه و قشنگش تمام شد یک دعای بزرگانه کرد. سارینا گفت: “خدایا تو سوریه جنگ نباشه” حسابی شرمنده شدم. من این همه دعا داشتم اما اصلا حواسم به سوریه نبود. لحظه تحویل سال شده بود. تمام دعاهایی که در ذهنم مرور می کردم را کنار گذاشتم!  من با این همه ادعا نتوانسته بودم چیزی به سارینا یاد بدهم اما سارینای 5 ساله یاد داده بود.


free b2evolution skin
21
تیر

مرد واره زن

شب عید فطر بود. عادت کرده بودم که تا سحر بیدار بمانم. از شدت تنهایی، به ناچار و طبق معمول، دست به دامان تلویزیون شدم.چه عادت بدی دارم من. تلویزیون هم صحبت من است در روزها و شب های تنهایی. اما چه هم صحبت بدی! اصلا گوش نمی کند. فقط یک ریز حرف می زند! بگذریم…
شبکه یک داشت ویژه برنامه شب عید پخش می کرد. گفتم حتما باید برنامه خوبی باشد. یک خانم میهمان برنامه بود. مجری ایشان را معرفی کرد: “این خانم خیلی فنی هستند و کارهای بسیار سختی انجام می دهند. مثلا جوشکاری می کنند و دوربین مداربسته نصب می کنند!”
برنامه زنده بود و صدای سوت و کف حضار در فضا پیچید. برای تشویق بانویی که جوشکاری می کند!
مجری برنامه ادامه داد:"این خانم خیلی متفاوت هستند. ایشان تا دو ساعت قبل از زایمان در حال نصب فن دیواری بوده اند.”
میهمان برنامه تایید کرد و گفت: “بله من حتی پله اضطراری هم ساخته ام.” صدای سوت و کف حضار مجددا در فضا پیچید.

میهمان برنامه فرزندی در آغوش داشت. اما کسی از او نپرسید فرزندتان را چگونه تربیت می کنید؟ مادر بودن حالش چطور است؟ چقدر برای فرزندتان وقت می گذارید؟
چشم هایم از تعجب گرد شده بود. شبکه را عوض کردم. اتفاقا شبکه دو هم ویژه برنامه عید داشت. و یک خانم بازیگر میهمان برنامه بود که ظاهرا تازه عروسی کرده. مجری پرسید: “مشکلی نداشتید که عکس های عقدتان پخش شد؟!” خانم بازیگر خندید و گفت: “بالاخره وقتی وارد این حرفه شده ایم یکسری چیزها قابل کنترل نیست و دوستان ما به خاطر خوشحالی و علاقه زیاد این عکس ها را پخش کرده اند که به مردم ازدواج ما را اطلاع دهند!”
مجری چادری برنامه هرچه کرد نتوانست این قضیه را ماست مالی کند رفت سراغ سوال بعدی: “به مادر شدن فکر کرده اید؟” خانم بازیگر قاطعانه جواب داد: “نه! هنوز کلی کار نکرده دارم که باید به آن ها برسم!” نمی دانم مجری توانست این قضیه را جمع کند یا نه. تلویزیون را خاموش کردم.

یاد این سخن زیبا از رهبرم افتادم

مردواره کردن زن؛ یعنی به دنبال این بودند که مشاغل گوناگونی که با ساخت جسمی و عصبی و فکری مرد سازگارتر است را بکشانند به سمت بانوان و زنان، و این را یک افتخار برای زن و یک امتیاز برای زن قرار بدهند. برای خانه باید شأن قائل شد؛ انسان بدون خانه -که مسکن و مأوایی ندارد- قابل تصوّر نیست. هر انسان احتیاج دارد به خانه و محیط خانه. روح محیط خانه عبارت است از خانواده؛ باید به این اهمّیّت داد، باید در این تأمّل و تدبّر کرد.(21/2/92)


free b2evolution skin
21
تیر

کتاب مشترک

ساعت 11 ظهر بود. آفتاب قم بیرحمانه می­ تابید. صورتم از فرط گرما به سایه چادرم پناهنده شده بود. درست جایی را نمی­ دیدم و تند تند قدم بر­می ­داشتم. اگر کسی از دور راه رفتن زیگزاگ مرا می­ دید احتمالا فکر می­کرد دیوانه شده­ ام. طبق معمول دیر رسیده بودم. از پردیسان تا حرم دست اندازها را قسم می­دادم که بالا­غیرتا امروز جلو من ظاهر نشوند. اما فایده­ ای نداشت. داشتم به سرنوشتم که دیر رسیدن به همه­ چیز است بد و بیراه می ­گفتم که پرده سبز و خنک ورودی حرم مرا در آغوش کشید و چلچراغ­ ها به من چشمک زدند و خوش­ آمد گفتند.

کار امروزم را می­دانستم. جزءخوانی قرآن داشتیم. یعنی هر جزء از قرآن را یکی از زائران تقبل می­کرد و می­خواند و قرآن ختم می­ شد. بی مقدمه رفتم و پشت میز جزءخوانی نشستم. همکار شیفت قبلی غرغر کنان رواق را ترک می­کرد و من هنوز محو نسیم خنکی بودم که انگار از بهشت می­ وزید و صورتم را لمس می­کرد. پنجه پاهایم روی سنگ­های خنک حرم می­ لغزید و خستگی این همه راه رفتن را در می کرد. وقت نکرده بودم آب بخورم اما گوشه­ های لب­ های خشکیده­ ام کم کم داشت به بالا خم می­شد و به حالت لبخند درمی­ آمد.

یک زائر که از ظاهرش پیدا بود ایرانی نیست آمد سر میز. روسری سفید بلندی داشت و یک گیره نقره­ ای رنگ زیر چانه­ اش محکم بسته بود و حتی یک تار مویش هم پیدا نبود. با زبان خودش چیزهایی گفت و متوجه نشدم. با چاشنی ایما و اشاره هم نتوانست منظورش را به من بفهماند. پرسیدم: “can you speak english?” انگار که یکی از دوستان صمیمی­ اش باشم با شعف گفت: “yes! yes!”  مشغول صحبت شدیم و خوشحال بودم از اینکه این همه کلاس زبان رفتن دوران دبیرستانم بالاخره یک­ جا به کارم آمد! کار این زائر راه افتاد و رفت. اما این خوشحالی من خیلی دوام نداشت و احساس عجز کردم وقتی یک بانوی پاکستانی تقریبا بی سواد سراغم آمد. یک نگین قرمز رنگ با قاب طلایی وسط چین و چروک­های صورت روی بینی­ اش خودنمایی می کرد. شال بلندی مانند رنگین کمان تمام قامت خمیده­ اش را در بغل گرفته بود. دلم می­خواست هرطور شده به او کمک کنم. یک جزء قرآن می­خواست. اما حتی با اعداد هم آشنایی نداشت که به او بگویم جزء چند را باید بخواند. فقط اسم سوره­ ها را بلد بود و دائم تکرار می کرد: “الرحمن، یاسین و…” منظورش این بود که اسم سوره را بگو تا من بخوانم. مستاصل شده بودم که یکی از زائران به دادم رسید. یک قرآن از قفسه برداشت و باز کرد و جزء 30 را نشان خانم پاکستانی داد. زائر پاکستانی چشم هایش برقی زد و لبخند روی لبانش نشست. جزء 30 را می­شناخت و خوشحال بود از اینکه می­ تواند در ختم قرآن شریک باشد.

و من تا ساعت ها متحیر ماندم از اینکه دنبال ارتباط برقرارکردن با هم­ کیشم با ایما و اشاره و زبان انگلیسی و اعداد و… بودم در حالیکه خداوند 1400 سال قبل یک زبان مشترک برای همه مسلمان­ ها فرستاده است. کتابی که شیعه و سنی و… آسیایی و آفریقایی و… همه بر آن اتفاق نظر دارند. و وقتی این کتاب باز شود همه حرف همدیگر را می­ فهمند…


free b2evolution skin