وقتی با پای پیاده هستیم برای ورود از یک در هزار جور تعارف تکه پاره میکنیم و به تمام مقدسات قسم میخوریم و آیه و روایت میآوریم که “اول شما، اصلا امکان ندارد، اول سمت راست، شما بزرگتر هستید، شما استاد ما هستید و…” الی ماشاءالله، اما خدا نکند یک ماشین زیر پایمان باشد، میپیچیم جلوی رانندههای تازهکار که 30 ثانیه زودتر به مقصد برسیم. پشت سر ماشینهای ایستاده در چراغ قرمز آنقدر بوق میزنیم که بیچاره دست و پایش را گم میکند و جای گاز و ترمز را اشتباه میگیرد. از کنار پیادهها آنچنان با سرعت ویراژ میدهیم و میگذریم که اگر زمین خیس باشد سر تا پای بندههای خدا خیس آب میشود.
وقتی از پله معمولی بالا میرویم لخ و لخ کنان بدن سنگینمان را از پلهها بالا میکشیم و به زانوان بیرمقمان التماس میکنیم که این بار هم ما را همراهی کنند، اما کافی است همین پله تبدیل شود به پله برقی، آنچنان ژست میگیریم و تکیه میدهیم به نرده پله برقی که انگار از تمام خبرگزاریهای کشور آمدهاند که از ما فیلمبرداری و عکسبرداری کنند، با چنان غرور و تکبری به افرادی که در طبقه پایین هستند نگاه میکنیم که انگار ما کدخدا هستیم و آنها رعیت.
اینها دو نمونه از امکانات ساده و روزمره بود. اما براستی اگر ما امکانات و قدرت پادشاهان قدیم را داشتیم چه میکردیم؟ چه بلایی بر سر زیردستانمان میآوردیم؟ نه اصلا خیلی پایینتر اگر جای رئیس یک اداره بودیم چطور؟ چه میکردیم؟ جنبه این امکانات و قدرت را داشتیم؟ کمی پایینتر بیاییم. اگر جای مدیر یک مدرسه بودیم عدالت را برقرار میکردیم؟ به کسی زور نمیگفتیم؟ خیلی خیلی پایینتر اگر مدیر یک گروه کوچک دوستانه بودیم آیا به نظرات دیگران احترام میگذشتیم؟ یا چون ما مدیر هستیم خود را رئیس کل میدانستیم و گمان میکردیم دیگران باید مطیع محض اوامر ما باشند؟!
این مدیریتها، این قدرتها خیلی زودگذرند. درست مثل یک پله برقی کوتاه هستند. آخرش به هیچ چیز قرار نیست برسیم. کسی که امروز زیردست ماست رعیت ما نیست. این مناصب کوچک میتوانند یک امتحان الهی باشند. شاید خدا میخواهد بداند ما جنبه داریم کمی امکانات و قدرت داشته باشیم؟ یا از همان قدرت اندکمان نهایت استفاده را میکنیم برای زورگویی و برای تحمیل کردن نظرمان به دیگران…
خدایا اول به ما ظرفیت و جنبه بده بعد قدرت…