چند روز تعطیل بودیم حسابی مهمان ها کیفور مان کردند.
6 تا مهمان ناقابل داشتم. همه اش یک من بد در درونم می گفت چرا آمدند؟ می خواستم استراحت کنم. از آن طرف من خوب می گفت مهمان حبیب خداست. خیلی خوشحالم که آمدند. خیلی خوش آمدند. مهمان برکت خانه است… و هنوز هم این جنگ در درون من ادامه دارد.
یک خانمی در این مهمان های ما بودند که شدیدا علاقه به ظرف شستن دارند. سرعت ظرف شستن این خانم در حد لاک پشت است و لذا من هیچ وقت اجازه نمی دهم دست به ظرف ها بزند. ایشان اما خیلی اصرار دارند. و کافی است یک لحظه غفلت کنم تا سینک ظرفشویی را در آغوش بگیرد.
صبح بود برای مهمان ها چای ریختم. در یک چشم به هم زدن رفتم آبی به دست و صورتم بزنم. یک لحظه غفلت کردم تا اینکه شد آنچه نباید می شد. آن خانم بزرگوار لیوان های خالی چای را جمع کرده بودند و مشغول شستن بودند.
من:
نمی خواهد بشویید!
خواهش می کنم!
نیازی نیست!
نباید استکان ها را جمع می کردید می خواستم قوری چای را یک رنگ کنم و بیاورم!
خواهش می کنم دست نگه دارید! نه !
اما گوشش بدهکار نبود. خیلی ناراحت شدم:( چرا گوش نمی دهد؟ آیا من اختیار خانه ام را ندارم؟ صبر کردم تا کارش تمام شود.
استکان ها را با آب سرد سرد شسته بود.
نمی دانستم…
با سرعت چای را در استکان های سرد ریختم. چون مهمان ها به شدت چای خور بودند و منتظر چای دوم نشسته بودند.
دو تا از لیوان ها به خاطر انقباض و انبساط آب داغ و سردی لیوان ها ترک برداشتند!
خیلی آن لیوان ها را دوست داشتم…
چیزی نگفتم:(
حالا من مانده ام و دوتا لیوان ترک خورده و دو تا من که هنوز در درونم در حال جنگ و دعوا هستند.
چرا بی اجازه من دست به وسایل آشپزخانه می زدند؟
چرا وقتی می گویم استکان ها را جمع نکنید گوش نمی کنند؟
چرا؟
چرا؟
چرا؟
آیا این مساله بی اهمیتی است که من زیادی بزرگش کرده ام؟