مانتوی سفید عزیزم
سال هشتادوهشت باهم آشنا شدیم. ده سال پیش. در یک سفر زیارتی خارجه! رفیقِ خوبی بود. یار و همراه. از روزهای گرمِ دانشجویی و آفتابِ کویر بگیر تا خواستگاری و شبِ بله برون. وجودش برکت داشت. هرجا بود نسیمِ خنک میوزید و آدم احساسِ راحتی میکرد. بی هیچ زحمتی هر وقت لازمش داشتم تندی میآمد و سنگِ تمام میگذاشت. کهنه رفیق بود ولی یکرنگ و سفید. با هر شرایطی میساخت و خم به ابرو نمیآورد اما بیش از این عمرش به دنیا نبود.
امروز از دنیا رفت. با همین دستهای خودم… تکه تکهاش کردم!
مانتویِ سفیدِ عزیزم!
ساکت و آرام به نظاره نشست شرحه شرحه شدنش را و من به نظاره نشستم تمام سالهای با هم بودنمان را…
آه. چه مرگِ باشکوهی. حالا تکهای از او قاب شده و مزین به گلدوزی، تا ابد بر دیوارِ خانهام خواهد درخشید. نخنما شده بود و رنگ و رو رفته. اما خدا بیامرز عاقبت بخیر شد!
.
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا

چطور دلت امد؟
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب