21
تیر

کتاب مشترک

ساعت 11 ظهر بود. آفتاب قم بیرحمانه می­ تابید. صورتم از فرط گرما به سایه چادرم پناهنده شده بود. درست جایی را نمی­ دیدم و تند تند قدم بر­می ­داشتم. اگر کسی از دور راه رفتن زیگزاگ مرا می­ دید احتمالا فکر می­کرد دیوانه شده­ ام. طبق معمول دیر رسیده بودم. از پردیسان تا حرم دست اندازها را قسم می­دادم که بالا­غیرتا امروز جلو من ظاهر نشوند. اما فایده­ ای نداشت. داشتم به سرنوشتم که دیر رسیدن به همه­ چیز است بد و بیراه می ­گفتم که پرده سبز و خنک ورودی حرم مرا در آغوش کشید و چلچراغ­ ها به من چشمک زدند و خوش­ آمد گفتند.

کار امروزم را می­دانستم. جزءخوانی قرآن داشتیم. یعنی هر جزء از قرآن را یکی از زائران تقبل می­کرد و می­خواند و قرآن ختم می­ شد. بی مقدمه رفتم و پشت میز جزءخوانی نشستم. همکار شیفت قبلی غرغر کنان رواق را ترک می­کرد و من هنوز محو نسیم خنکی بودم که انگار از بهشت می­ وزید و صورتم را لمس می­کرد. پنجه پاهایم روی سنگ­های خنک حرم می­ لغزید و خستگی این همه راه رفتن را در می کرد. وقت نکرده بودم آب بخورم اما گوشه­ های لب­ های خشکیده­ ام کم کم داشت به بالا خم می­شد و به حالت لبخند درمی­ آمد.

یک زائر که از ظاهرش پیدا بود ایرانی نیست آمد سر میز. روسری سفید بلندی داشت و یک گیره نقره­ ای رنگ زیر چانه­ اش محکم بسته بود و حتی یک تار مویش هم پیدا نبود. با زبان خودش چیزهایی گفت و متوجه نشدم. با چاشنی ایما و اشاره هم نتوانست منظورش را به من بفهماند. پرسیدم: “can you speak english?” انگار که یکی از دوستان صمیمی­ اش باشم با شعف گفت: “yes! yes!”  مشغول صحبت شدیم و خوشحال بودم از اینکه این همه کلاس زبان رفتن دوران دبیرستانم بالاخره یک­ جا به کارم آمد! کار این زائر راه افتاد و رفت. اما این خوشحالی من خیلی دوام نداشت و احساس عجز کردم وقتی یک بانوی پاکستانی تقریبا بی سواد سراغم آمد. یک نگین قرمز رنگ با قاب طلایی وسط چین و چروک­های صورت روی بینی­ اش خودنمایی می کرد. شال بلندی مانند رنگین کمان تمام قامت خمیده­ اش را در بغل گرفته بود. دلم می­خواست هرطور شده به او کمک کنم. یک جزء قرآن می­خواست. اما حتی با اعداد هم آشنایی نداشت که به او بگویم جزء چند را باید بخواند. فقط اسم سوره­ ها را بلد بود و دائم تکرار می کرد: “الرحمن، یاسین و…” منظورش این بود که اسم سوره را بگو تا من بخوانم. مستاصل شده بودم که یکی از زائران به دادم رسید. یک قرآن از قفسه برداشت و باز کرد و جزء 30 را نشان خانم پاکستانی داد. زائر پاکستانی چشم هایش برقی زد و لبخند روی لبانش نشست. جزء 30 را می­شناخت و خوشحال بود از اینکه می­ تواند در ختم قرآن شریک باشد.

و من تا ساعت ها متحیر ماندم از اینکه دنبال ارتباط برقرارکردن با هم­ کیشم با ایما و اشاره و زبان انگلیسی و اعداد و… بودم در حالیکه خداوند 1400 سال قبل یک زبان مشترک برای همه مسلمان­ ها فرستاده است. کتابی که شیعه و سنی و… آسیایی و آفریقایی و… همه بر آن اتفاق نظر دارند. و وقتی این کتاب باز شود همه حرف همدیگر را می­ فهمند…


free b2evolution skin


فرم در حال بارگذاری ...