20
تیر

نامه ای به دخترم

دخترم! تو الان در ملکوت هستی و از نصایح مادر گناهکارت بی­نیاز! اما این نامه را می­نویسم برای وقتی که دنیایی شدی. دخترم وقتی بیایی بهترین نام را برایت انتخاب می­کنم. نامی که همیشه به خاطرت بیاورد که تو ارزشمندی و رنگ و بوی خدایی داری. نمی دانم ظاهرت شبیه من است یا پدرت، اما این را بدان که تو ریحانه خلقتی. هر طور که باشی زیباترینی، بهترینی. برای زیباتر شدن نیاز به رنگ و لعاب نداری. چون تو نقاشی خدا هستی. لبخندهای تو به زندگی ما معنا می­دهد، خنده، زیبنده لبان توست. دخترم دنیا جای قشنگی نیست. ولی وقتی تو بخندی قشنگ می­شود. پس اخم نکن! به سختی­های دنیا بخند، دخترم قرار نیست در دنیا به ما خوش بگذرد. پس از سختی­هایش غمگین نشو. اما رنج­هایی که در دنیا خواهی­دید ارزشمند است. هر انسانی سهمی از مشکلات دارد. وقتی راه رفتن را یاد بگیری حتما گاهی زمین خواهی خورد. اما وقتی زمین خوردی دستت را به زانو بگیر و بلند شو. اگر زمین خوردنت سخت بود گریه کن، همانطور که اشک در چشمانت حلقه زده بلند شو. من دلم می­گیرد اگر اشک­هایت را ببینم. اما گریستن گاهی لازم است. زیرا تو مظهر احساس خلقتی، و این نقطه قوت توست، چون خداوند به تو قلب رئوفی داده و خالص­ترین عشق­ها را تجربه خواهی­کرد. دخترم! حتما تو هم مثل همه دخترهای دنیا عروسک­ها و وسایل بازی خواهی داشت و بی­شک آن­ها را دوست داری. اما به آن­ها دل نبند، از کم داشتن لذت بیشتری می­بری. به آن­ها وابستگی نداشته باش، تو برای خوشبخت بودن به آن­ها نیازی نداری. آزاد باش و بخشنده. بی چشم­داشت ببخش! گاهی مردم دنیا قدردان نیستند، اما تو ببخش. زیرا که شایسته بخششی، زیرا خدایی بخشنده داری که تو را جانشین خودش در زمین قرارداده، پس سعی کن شبیه او باشی. دخترم! حتما تو خیلی شیرین زبانی، اما آیا می­دانی که وقتی بزرگ­تر شدی حرف­هایت می­تواند قلب کسی را بشکند؟ پس تمرین کن که همیشه زبانت را در اختیار داشته باشی. دخترم تو پاک و بی­گناهی، پس همینطور صاف و یکدست بمان. می­دانم که بهترین هستی برای من و پدرت، آرزویم این است که بهترین هم باشی برای پروردگارت.

دخترم! ما بانوی بزرگی داریم که عرض حاجت به او می­بریم. هرگاه که بی­نهایت خسته و تنها شدی، آغوش این بانو برای تو باز است. من درباره تو با او صحبت کرده­ام! امروز ولادت ایشان است و روز توست. روزت مبارک دخترم!

 


free b2evolution skin
20
تیر

چال لپ

داشتم یک دکور می‌زدم برای دهه کرامت. ستاره‌های بلورین را به نخ گره می‌زدم و از پنجره فرهنگی حرم آویزان می‌کردم. هر ستاره‌ای که کارش تمام می‌شد در هوا چرخی می‌زد و با نسیم کولر این طرف و آن طرف می‌شد. گاهی نخ‌ها به هم گره می‌خوردند و با سختی از هم جدا می‌کردم. اما ستاره‌ها دست از چرخ زدن برنمی‌داشتند و سر از پا نمی‌شناختند برای تزیین حرم بانو. یک دختر جوان به من نزدیک می‌شد. نصف چادرش روی زمین کشیده می‌شد و نصف دیگرش مچاله شده بود. احتمالا خادمین انتظامات حریفش نشده بودند که چادرش را سر کند و موهایش را بپوشاند وگرنه می‌دانستم که این پوشش خلاف قوانین حرم است. وقتی به من رسید چادرش را پرت کرد روی زمین و بلند گفت “اه! این چیه دیگه!” نگاهش کردم و لبخند زدم. پرسید: “دهه کرامت تموم شد شما تازه دارید تزیین می‌کنید؟!” گفتم: “نه هنوز تموم نشده که. اصل کار ولادت امام رضا –علیه السلام- هنوز مونده.” گفت: “به هرحال خیلی دیر دست به کار شدید! اصلا بگو ببینم این خادم‌های قم چرا اینقد عجیب غریب هستن؟ یه جوری به آدم نگاه می‌کنن انگار عیب و ایرادی داره!” کمی به صورتش دقیق شدم یک چیزی شبیه به میخ درون لپش فرو رفته بود! با تعجب پرسیدم: “این چیه؟!” گفت: “اینو میگی؟ این مال چال لپمه. اینو زدم که چال لپ دائمی داشته باشم!” گفتم: “آها. چه جالب!” گفت: “اگه خواستی بزنی بیا پیش خودم برات می‌زنم!” گفتم: “نه ممنون!” آینه کوچکی را از کیفش درآورد و پنهانی مشغول آرایش شد. خودم را به ندیدن زدم و سرگرم کارم شدم. گفت: “ببین من با آیت الله سیدحسن آملی کار دارم میدونی کجای حرمه؟ می‌خوام ببینمش.” آیت الله را یک جور غلیظی گفت. معلوم بود که ارادت دارد به ایشان و از راه دوری آمده. گفتم: “منظورت آیت الله حسن‌زاده آملی هست؟ نمی‌دونم کجا هستن! اطلاع ندارم!” گفت: “ای بابا. چرا هیچکس نمی‌دونه؟ همش همه چیزو پنهان می‌کنید. فقط بلدید بگید حجابتو رعایت کن. ببینم اصلا شما اینجا چقدر حقوق می‌گیرید؟” گفتم:” هیچی! افتخاری هستیم!” از جوابم تعجب کرد. چند دقیقه ای با هم حرف زدیم. از رشته تحصیلی‌مان که اتفاقا مشترک بود، از چال لپ و اینکه من جرات ندارم این میخ را توی لپم فرو کنم! کمی سعی کردم بخندانمش که با دل خوش از حرم برود.

احتمالا یکی از خادم‌ها با او برخورد خوبی نکرده بود که اینقدر دلخور بود. یکی مثل آیت الله حسن‌زاده آملی همه را شیفته خود می‌کند و این همه راه دنبال خودش می‌کشاند که به بهانه دیدار ایشان هم که شده یک زیارت قم را تجربه کنند. آن وقت ما راحت با یک اخم یا یک نگاه از سر تکبر از در خانه اهل بیت فراری‌شان می‌دهیم. از وقتی او رفت به این فکر می‌کنم که من چند بار زحمات بانو را نقش بر آب کردم و نفهمیدم…

 


free b2evolution skin
20
تیر

پردیسان من

واااای چقدر خونه‌تون دوره!

-آخه اینم شد جا خونه گرفتید؟ دورتر از اینجا نبود؟

-واقعا چطور هرروز این مسیرو میری و برمیگردی؟!

-خدا بهت صبر بده! تا کی میخواید اینجا زندگی کنید؟؟!!

-اینجا نونوایی هم دارید؟! جا قحطی بود اومدین اینجا؟

این برخی از عکس‌العمل‌های دوستان و آشنایان ما بود وقتی متوجه می‌شدند ساکن پردیسان شده‌ایم. شهرک پردیسان از مرکز شهر قم خیلی فاصله دارد و مسیر رفت و آمد طولانی آن طاقت فرساست. به خصوص برای مهمان‌های ما که از راه دور می‌‌آمدند و دوست داشتند نزدیک حرم باشند و بازار و… یا برای دوستان هم مباحثه‌ای بنده که می‌خواهند یک ساعت بیایند و درس جلسه گذشته را مباحثه کنیم و فوری برگردند. یا برای دوستان همسرم که با بچه کوچک و بدون وسیله می‌خواستند بیایند افطاری منزل ما! که البته معمولا عطایش را به لقایش می‌بخشند! برای خود ما البته این مسیر عادی شده است و می‌دانیم چه ساعاتی کم‌تر به ترافیک برمی‌خوریم و زودتر به مقصد می‌رسیم. اوایل برای من هم سخت بود اما الان با دید دیگری به پردیسان نگاه می‌کنم. پردیسان برای من جای خیلی قشنگی است با یک دنیا خاطره از سال‌های اول زندگی مشترکمان. پردیسان تنها جایی است که حتی مشاور املاک آن هم طلبه هستند! وقتی در پردیسان قدم بزنید همه‌جا در پارک و خیابان و فروشگاه می‌توانید لباس پیامبر(ص) را ببینید. در منطقه‌ای از پردیسان که ما سکونت داریم چیزی تحت عنوان تاکسی نمی‌بینید! چون ماشین‌های شخصی زیادی صلواتی شما را به مقصد می‌رسانند و مسافری برای تاکسی‌ها باقی نمی‌ماند.

اگر یک نماز مغرب‌وعشا را در یکی از مساجد پردیسان بخوانید احتمالا شما هم از تعداد زیاد کودکان در مسجد تعجب خواهید کرد که از منبر بالا و پایین می‌روند و نوبتی مکبر می‌شوند، مداحی می‌کنند، دعا می‌خوانند و حتی پذیرایی آخر مراسم هم به عهده نونهالان است و خلاصه گوی سبقت را از بزرگسالان ربوده‌اند! در پردیسان است که می‌توانید انباری‌هایی را ببینید که به آن‌ها قفل زده نشده‌ است. اینجا برای استفاده نکردن از آسانسور در اسباب کشی کافی است که روی در آسانسور بنویسند که استفاده از آن برای این منظور حق الناس است، همین کافی است تا همه به این قانون احترام بگذارند و برای کم شدن سروصدای رفت‌وآمد همسایه‌ها کافی است که یک حدیث از رعایت حقوق همسایه در آپارتمان نصب شود. معماری اکثر خانه‌ها در اینجا اسلامی است؛ یعنی اندرونی و بیرونی دارد و با باز شدن در آپارتمان تا فی خالدون آشپزخانه دیده نمی‌شود. اینجا، در شهرک من، پردیسان؛ آرامش و امنیت عجیبی حکم‌فرماست.

پردیسان با همه دوری اش، با ساختمان‌های بلند و تودرتو و پیچیده‌اش، با خیابان‌های باریک و میدان‌های کوچکش، با ترافیک‌های صبحگاهی‌اش، با بیابان‌های اطرافش، با آسانسورهای شلوغش، با دست‌اندازهای غیراستانداردش، با برق رفتن‌های گاه و بی‌گاهش، با وانتی‌های میوه فروشش، با سه‌شنبه بازارش… همه و همه برای من لذت‌بخش است. پردیسان مدینه فاضله من است و حاضر نیستم اینجا را ترک کنم!

 


free b2evolution skin
20
تیر

سادات

وارد پارکینگ که شدیم روی در آسانسور نوشته بودند ملاقات با حاج آقا سادات طبقه اول. ملاقات با سیده خانم طبقه دوم. رسم خوب بعضی قمی‌هاست که در مهمانی‌ها مردانه و زنانه را جدا می‌کنند. دکمه 1 و 2 آسانسور را فشردیم و منتظر شدیم. آسانسور طبقه یک ایستاد و همسرم پیاده شد. نمی دانستم چطور باید همسرم را به آقاسید محاسن سفید معرفی کنم. بعداز تبریک عید گفتم: “من همکلاسی حوزه دخترتان هستم و ایشان همسرم هستند!” حاج‌آقا با گرمی از همسرم استقبال کردند و گویا با اینکه مهمان زیاد داشتند از رئیس بانک و استاد دانشگاه و غیره؛ اما تا پایان مجلس کنار یک طلبه ساده نشسته بودند که غریبی نکند و مهمان نوازی را به حد اعلا رسانده بودند.
آسانسور روی طبقه یک استپ کرده بود و از پا قدم ما خراب شد. لذا یک طبقه ناقابل را با پله بالا رفتم تا سیده خانم‌ها را ملاقات کنم. هنگام مصافحه و دیده بوسی “الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَةِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّةِ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ.” را خواندیم و چقدر این دیدار گرم و دلنشین بود.
وقتی نشستم خبری از پذیرایی آنچنانی نبود، گز و سوهان سنتی به جای شیرینی‌های کارخانه‌ای مصنوعی روی میز خودنمایی می کرد و عطر چای دارچین تازه دم فضا را پر کرده بود. چای را برداشتم و محو تماشای رنگ زیبای آن شدم که سیده خانم با وقار و متانت یک پنج هزار تومانی تا نخورده که بوی نویی می داد درون یک سینی مسی قلم‌زنی شده به سمتم گرفتند. خیلی تشکر کردم. گفتند: “تحفه درویشی است، قابلی ندارد.” گفتم: “برکت است سیده خانم.”
اکنون ساعت‌ها از دیدار من با آن بانو می گذرد ولی آرامش آن خانه سادات هنوز با من است. چه ساده و صمیمی بودند. خانه‌شان بوی ذریه حضرت زهرا(س) میداد. چه خوب است که عید غدیر را داریم و چه نعمتی است داشتن دوست سادات. خدایا متشکرم…

عیدتان مبارک


free b2evolution skin
20
تیر

میوه های از آب گذشته

وقتی کسی راهی قم می‌شود پدرشوهرم از فرصت استفاده می‌کند و چند جعبه میوه از باغ خودشان می‌فرستد برای پسر و عروسش! یعنی ما!

احتمالا تصورشان از قم یک بیابان بی‌آب و علف است که هیچ میوه و سبزی در آن یافت نمی‌شود.

دستشان درد نکند اما همیشه این حجم میوه، آنقدر در یخچال می‌ماند تا پژمرده شود یا اینکه صبحانه و نهار و شام میوه می‌خوریم که تا به مرحله پوسیدگی نرسیده تمام شود.

این بار تصمیم گرفتم همان اول که هنوز میوه‌ها تازه است نیت کنم و بین مردم تقسیم کنم. میوه‌ها را شستم و راهی محوطه مجتمع شدم. همان جایی که همیشه پر است از خانم‌های همسایه که همراه کودکانشان برای بازی و سرگرمی آمده اند. به محوطه که می‌رسم چند خانم را در حال قدم زدن می‌بینم و تعدادی از مادران هم روی صندلی زیر سایه درخت نشسته اند و گرم صحبت هستند. چند پسربچه مشغول تعمیر یک دوچرخه اند و تعدادی دختربچه دوست داشتنی روی زمین فرش پهن کرده اند و خاله‌بازی می‌کنند. اینجا همیشه پسرها و دخترها جدا از هم بازی می‌کنند. آن طرف‌تر تعداد زیادی خردسال هم در نوبت استفاده از تاب و سرسره هستند. آری این است حکایت یک مجتمع طلبه نشین با تعداد فراوان بچه!

هنوز به خیل عظیم بچه‌ها نرسیده‌ام.

یک نفر از همسایه‌ها به سمت من می‌آید. میوه را تعارف می‌کنم؛ برنمی‌دارد. باز تعارف می‌کنم؛ برنمی‌دارد. آخر سر به تمام مقدسات قسم می‌خورم که باور کنید میوه نذری است. بردارید!

بالاخره موفق می‌شوم و برمی‌دارد. می‌گوید: “فکر کردم چون من را دیدید دارید تعارف می‌کنید!” کم کم می‌رسم به پسربچه‌ها با اولین تعارف هرکدام یک میوه برمی‌دارند و تشکر می‌کنند. به همین سادگی!

اما وقتی به مادران نشسته روی صندلی می‌رسم دوباره باید همان حجم تعارف را تکرار کنم!

بالاخره میوه‌ها تمام می‌شود و در مسیر بازگشت با خودم فکر می‌کنم که براستی چرا این حجم تعارف و تکلف در صحبت‌های ما هست؟ امروز فهمیدم که رد کردن دست کسی که صادقانه چیزی را به سمت ما گرفته، چقدر اذیت کننده است. اگر می‌توانیم بهتر است با همان اولین تعارف برداریم و دستش را رد نکنیم! حتی اگر میل نداشته باشیم، رد احسان نکنیم. من گمان می‌کنم بیشتر این تعارف‌ها دروغ است. تصمیم گرفتم مثل بچه‌ها صاف و ساده باشم.

 


free b2evolution skin