20
تیر

زندگی طلبگی

زندگی طلبگی یک زندگی معمولی مانند همه زندگی ها نیست.

مادر طلبه برای فرزندانش قصه می گوید اما نه قصه شنگول و منگول، نه همان قصه های تکراری بی محتوا، مادر طلبه قصه حدیث کسا را برای فرزندش می گوید. قصه های شادی اهل بیت را.

مادر طلبه برای آرام کردن کودک خردسالش، گوشی موبایل به او نمی دهد. برای رها شدن از دست سوالات فراوان او در هنگام آشپزی و کارهای منزل او را چندین ساعت میخ کوب کارتن های شبکه پویا نمی کند. مادر طلبه با فرزندانش بازی می کند. برای آن ها وقت می گذارد.

بانوی طلبه آشپزی می کند، اما در ظروف مناسب. بانوی طلبه غذاهای متنوع می پزد اما این تنوع را فدای سلامتی خانواده اش نمی کند. غذاهای ناسالم در خانه ای که بانویش طلبه است یافت نمی شود. بانوی طلبه طبع تک تک اعضای خانواده را می شناسد، غذای زمستان و تابستانش فرق می کند.

بانوی طلبه درس می خواند، اما اولویت زندگی اش همسر و فرزندانش هستند. ظهر که به خانه بر می گردد نهار اعضای خانواده از قبل حاضر شده است تا مجبور نباشد برای سرعت بخشیدن به کارش از مایکروویو استفاده کند.

بانوی طلبه لباسی را که یک گوشه اش پاره شده یا نیاز به تعمیر دارد دست خیاط نمی سپارد، بلکه خودش دست به کار می شود. چیزهای ساده را خودش می دوزد. تزئینات خانه اش را خودش درست می کند. بانوی طلبه همه فن حریف است!

خانواده طلبه مهمانی دارند، اما نه مهمانی مختلط، سفره زیبا می اندازند، غذایشان را تزیین می کنند، اما دو نوع غذا سر یک سفره نمی گذارند. غذاهایشان خوشمزه است، اما سالم.

خانواده طلبه از مادیات و نعمت های دنیوی استفاده می کنند، از بهترین هایش، اما دلبسته آن ها نیستند. اعضای خانواده طلبه گوشی دارند. اینترنت دارند. اما گوشی موبایل شان را موقع خواب، زیر سرشان نمی گذارند! مودم را شب تا صبح روشن نمی گذارند.

خانه طلبه یک خانه مرتب و زیباست. شاید قدیمی باشد اما تمیز است. شاید کوچک باشد اما سرشار از انرژی مثبت است. در خانه طلبه ظروف گران قیمت به عنوان دکور قرار داده نشده است. زیبایی این خانه به کتاب هایش است. خانه طلبه نمایشگاه لوازم خانگی بلا استفاده نیست. در خانه طلبه نیازی نیست از هزارتوی صندلی ها و مبل ها و میزها عبور کنیم!

زندگی طلبگی یک زندگی نمونه است. جاذبه دارد. فرزندان آرزو دارند روزی مانند پدر و مادرشان شوند. آرزو دارند با همسر طلبه ازدواج کنند.

حالا خودمان قضاوت کنیم. زندگی مان چقدر طلبگی است؟

 


free b2evolution skin
20
تیر

جاده قم مشهد

وقتی به سمت مشرق زمین می‌روی یعنی قدم در جاده بهشت گذاشته‌ای. مشرق ایران، سرزمین خورشید، سرزمین حضرت شمس الشموس، این جاده را خوب می‌شناسم. بارها و بارها کیلومترهای آن را شمرده‌ام تا به مقصد برسم. انگار سرنوشت من را با این جاده گره زده‌اند. از 18 سالگی که دانشگاهم در این مسیر بود و همیشه این مسیر را طی می‌کردم و از پنجره قطار یک یک تیرهای برق را می‌شمردم تا سال‌ها بعد که دوشادوش همسرم بار سفر بستم و دوباره راهی این مسیر شدم. این جاده را دوست دارم خیلی زیاد. این جاده بین‌الحرمین ایران است. ظاهرش را که ببینی یک آسفالت خسته است با هاشورهای زرد و سیاه در اطرافش. اما باید چشم دل را باز کنی تا چلچراغ‌های بالای سرت را ببینی که مسیر خواهر تا برادر را نورانی کرده است. به گمانم این مسیر در آسمان‌ها بیشتر از زمین معروف باشد.

برای من اما این جاده رنگ و بوی دیگری دارد. شوق بوسیدن دست مادر و در آغوش گرفتن مزار پدر شب‌های این جاده را برایم لذت‌بخش می‌کند. این جاده جنگل و رود و دریا ندارد، اما آسمان کویری‌اش ستاره باران است. وقتی سرم را بالا می‌گیرم دب اکبر برایم چشمک می‌زند و به من خوش‌آمد می‌گوید بازگشت به سرزمین پدری را. شب‌های این جاده دیدنی است، خنک و آرام. وقتی تابلوهای کنار جاده رنگ و بوی خراسانی می‌گیرند احساس می‌کنم در آغوش مادر وطن آرام گرفته‌ام، از آن‌جا به بعد سرم را به پنجره تکیه می‌دهم و از نسیم بینالودی لذت می‌برم. احساس می‌کنم چقدر هوا بهتر شده است. دیگر سر از پا نمی‌شناسم و تمام شب را نسکافه داغ به خورد همسرم می‌دهم که پلک روی هم نگذارد و زودتر به مقصد برسم. به وطنم مشرق زمین. ابتدا زیارت حضرت شمس الشموس و سپس زیارت حضرت مادر.


free b2evolution skin
20
تیر

چای به

پارسال همین روزها بود که تصمیم به ترک چای گرفتیم و انواع و اقسام دمنوش‌ها را به عنوان جایگزین امتحان کردیم. مامان مثل فرشته نجات به دادمان رسید و چای بِه را پیشنهاد داد. چون همرنگ چای بود و خوش‌طعم؛ مقبول افتاد و ما موفق به ترک اعتیاد شدیم! لذا مامان چند کیلو چای بِه آماده برای ما فرستاد و ما هم مشت مشت دم می‌کردیم و می‌خوردیم و کیفور می‌شدیم که ما چقدر هنرمندیم و اراده قوی داریم که چای سیاه را ترک نموده‌ایم! حالا بماند که آن وسط‌ها گاهی تفریحی چاه سیاه هم می‌زدیم بر بدن!

امسال درست موسم رسیدن بِه، در وطن بودیم و به توصیه مامان رفتیم که تفریح‎کنان در باغ پدری گشت بزنیم و در جمع‌آوری میوه هم کمک کنیم. هرکدام یک جعبه گرفتیم دستمان و چند تا میوه از شاخه‌های پایین جمع کردیم و با خودمان گفتیم ای دل غافل! چه کار لذتبخشی است این میوه جمع کردن! اصلا این باغبان‌ها چقدر کار باحال و آسانی دارند! ای کاش ما هم باغبان بودیم و فلان…! یک لحظه به خودمان آمدیم دیدیم نزدیک غروب شده و نصف جعبه مان خالی است. هوا داشت سرد می‌شد لذا تصمیم گرفتیم از درخت بالا برویم و میوه‌های بالاتر را جمع کنیم. چند بار افتادیم و پایمان پیچید و یکی دوتا پرچین را شکستیم و خونین و خاکی و خسته چند میوه را که از شاخه جدا نمی‌شد با ضربات محکم چوب از وسط نصف کردیم و انداختیم وسط جوی باغ آن‌طرفی! و بعد با زحمت دختر خواهر 7 ساله‌مان را که ژیمناستیک‌کار است دور از چشم مادرش فرستادیم آن‌طرف پرچین‌ها که دسته‌گل‌های به آب داده ما را جمع کند! طفلک خودش هم تا زانو در گل فرو رفت و بعد دست به دامان برادر کوچک‌مان شدیم که قدش از همه بلندتر است.

خلاصه با یک جعبه برگ و شاخه شکسته و آن وسط‌ها چندتا میوه گِلی و ترک برداشته رفتیم و چای آتشی مامان را خوردیم و در حالی که از سرما به خود می‌لزریدیم دانستیم که چقدر بی‌هنر هستیم. با یک حساب سرانگشتی دیدیم این 3 کیلو میوه که ما جمع کردیم شاید خشک شده‌اش یک کیلو هم نشود و کفاف یک ماه مصرف ما را هم ندهد. دیدیم چه مامان خوبی داریم و خبر نداریم. دیدیم چقدر خوشبختیم.

پ ن: طرز تهیه چای بِه: میوه بِه را رنده کرده و خشک می‌کنیم، سپس اندکی تفت می‌دهیم تا رنگش کمی تیره شود و سپس مثل چای معمولی دم می کنیم.


free b2evolution skin
14
اردیبهشت

کتاب زن‌آقا از زهراکاردانی

​کتاب زن آقا رو خوندم. شیرین بود و من از خوندنش لذت بردم.

چندتا نقد کوچولو:
اول. اینکه بعضی توصیفات خیلی تکراری شده بود اینقدر که همش نویسنده می‌گفت گوشه‌ی چشمام می‌سوخت. چشمای سید سرخ شده بود. صورتش کبود بود. سرم داغ شده بود. پیشانی سید عرق کرده بود. قرمز شده بود و… فکر می‌کنم تو تمام کتاب پر بود از این سرخ شدن ها و کبود شدن ها.
دوم. یک جا از متن برای من خیلی عجیب بود که چرا سید وقتی ماهواره رو خونه اون بنده خدا می‌بینه اینقدر این پا اون پا می‌کنه و انگار سختشه که تذکر بده؟ بعد همین آقاسید خیلی راحت میره پشت بلندگو و از شورا انتقاد می‌کنه؟
سوم. بعضی کلمات برای من ناشناخته بود که به نظرم لازم بود تو پاورقی توضیح داده بشه. مثلا شربت ویمتو. دسر کاستر. نان لیتک و…
چهارم. به نظرم لازم بود سن نبات و علی رو ابتدا بدونیم تا بتونیم خوب تصورشون کنیم و همینطور محدوده جغرافیایی روستا رو از همون ابتدا بدونیم.
پنجم. داستان خیلی یهویی شروع شد و همچنین پایان داستان خیلی دلچسب نبود. مثلا کتاب خاطرات سفیر که یک جمله آنچنان پایان شور انگیزی بهش داده بود که من بعداز تموم شدن کتاب تا ساعت‌ها فکرم مشغول این جمله بود: “روز ظهور همدیگه رو پیدا می کنیم” اما بعداز تموم شدن زن آقا چیزی که گفتم این بود: “خب بعدش؟”

ششم. نفهمیدیم بالاخره فلاکس درسته یا فلاسک؟!


free b2evolution skin
8
اردیبهشت

استقلال شخصیت

تو زندگی همه ما هستن آدم‌هایی که روی تصمیماتمون تاثیرگذار باشن. مستقیم یا غیرمستقیم. و ما خواسته یا ناخواسته مطابق میلشون عمل می‌کنیم. انتخاب می‌کنیم. زندگی می‌کنیم و عمرمون سپری میشه در حالیکه خودمون نبودیم!

من هم چندتا از این آدم‌های خیلی موثر توی زندگیم داشتم‌. میگم داشتم و از فعل گذشته استفاده می‌کنم چون دیگه ندارم‌. و نمیخوام داشته باشم!

من همیشه احساس می‌کردم به رضایت دیگران احتیاج دارم. گاهی به خودم دروغ می‌گفتم و از نقش بازی کردن و نقاب به چهره داشتن برای کسب رضایت افراد اذیت می‌شدم ولی باز هم به این کار ادامه می‌دادم.

یک روز اتفاقی افتاد و به یک جایی رسیدم که به خودم نهیب زدم: ای دختر جان! ببین! هرچقدرم تلاش کنی بی‌فایده‌ست! حتی اگر در آستانه سی سالگی هستی و چندین ساله ازدواج کردی و مستقل شدی و تازگی مادر شدی باز هم دیگران برای تو شخصیت قائل نیستن! چون تو خودت بهشون اجازه دادی که اینقدر وارد حریمت بشن!

دیگه بسه نقش بازی کردن و تلاش کردن برای کسب رضایت دیگران. می‌بینی دیگران هیچ‌وقت راضی نمیشن و هیچ نقطه انتهایی وجود نداره. باور کن. انتظارات هیچ‌وقت تموم نمیشه. پس این چند صباح باقیمانده عمرت رو برای خودت زندگی کن.

پ ن: اگر شما کسی هستید که همیشه برای خودتون زندگی و انتخاب کردید نه برای کسب رضایت جامعه و اطرافیان. بدونید که یکی از خوشبخت ترین ها هستید.


free b2evolution skin