20
تیر

پیچ گوشتی بابا

وقتی به این خانه آمدیم یکی از مهم‌ترین کارها نصب پرده و آینه روشویی و جاحوله‌ای و… بود. کارهایی که نیاز به ابزار فنی و یک آدم کاردرست مثل بابا داشت. برای همسر تازه‌کارم که همیشه سرش در درس و بحث بوده این کارها ناآشنا می‌نمود و تخصصی نداشت. بابا دست‌به‌کار شد و همه چیز را به بهترین شکل ممکن نصب کرد. خانه کوچک‌مان رنگ و لعاب گرفت و زندگی جاری شد. وقتی روز آخر بابا همه سفارشات فنی را برای چندمین بار تکرار کرد و توصیه‌های مهم تمام شد؛ یک پیچ‌گوشتی قشنگ و دوست‌داشتنی برای ما یادگار گذاشت و گفت که حتما به کارمان خواهد آمد. پیچ‌گوشتی را گذاشتم توی کشوی جاکفشی و برخلاف انتظارم از آن به بعد بارها از آن استفاده کردم و به کارم آمد. از محکم کردن دسته ماهیتابه گرفته تا باز کردن در خانه همسایه بغلی که کلیدش را جا گذاشته بود و باز کردن حباب لامپ حمام که سوخته بود و…

بعد از فوت بابا این پیچ‌گوشتی برایم شد نمادی از تمام خوبی‌هایش، تمام کمک‌هایش به ما در اوایل زندگی‌، تمام لطف‌هایش در حق ما.

این پیچ‌گوشتی برای من فقط یک وسیله کاربردی و مفید ساده نیست. بلکه هربار که از آن استفاده می‌کنم برایم منبر می‌رود. با من سخن می‌گوید. استاد اخلاق من است. به من نهیب می‌زند که آیا من نیزیادگاری برای بازماندگانم خواهم داشت؟ یک چیز کوچک که ارزش مادی چندانی ندارد اما یادآور خاطرات خوب باشد. برای دیگران چطور؟ آیا برای صدقه جاریه‌ام چیزی کنار گذاشته‌ام؟ کاری کرده‌ام؟

 


free b2evolution skin
20
تیر

فرار از خانه

تازه ترم جدید شروع شده بود. خانم میم، همکلاسی جدیدمان خیلی پر انرژی و سرحال بود. تمرینات را تمام و کمال انجام می‌داد و سر کلاس با سرعت پاسخ سوالات اساتید را می‌داد. میم یک نوزاد 3 ماهه داشت ولی حاضر نبود مرخصی بگیرد. می‌گفت: “نمی‌توانم در خانه بنشینم! افسرده می‌شوم! من زن خانه نشین نیستم! من اجتماعی ام و فلان…” پبشنهاد دادیم که مرخصی بگیرد و کلاس فوق العاده برود. هنری و ورزشی و… که حداقل زمان کمتری را از نوزادش جدا شود. گفت: “تمام این هنرها را بلدم! آمده‌ام درس بخوانم و برای خودم کسی شوم! 4 سال است می‌آیم و می‌روم. دلم می‌خواهد زودتر نتیجه بگیرم. می‌خواهم بروم سر کار.” گفتیم: “حالا یک سال دیرتر برای خودت کسی می‌شوی. طفل معصوم را اذیت نکن. نوزادت الان به آغوش گرم تو نیازمند است.” گفت: “روزی چندبار می‌روم مهدکودک سر میزنم! من که نمی‌توانم جلوی پیشرفت خودم را بگیرم.” گفتیم: “این 10 دقیقه ها کافی نیست. نوزادت احساس ناامنی خواهد کرد وقتی او را به زور از آغوشت جدا کنی. برای خودت هم سخت می‌شود.” خندید و گفت: “من توانایی دارم که هم درس بخوانم هم بچه‌داری کنم حالا می‌بینید!”

نصف بیشتر ترم گذشت. ظاهرا همه چیز خوب بود و دیگر کسی به میم ایراد نمی‌گرفت که چرا نوزاد 3 ماهه را می‌گذاری مهدکودک. انگار همه باورشان شده بود که میم همه فن حریف است و حسابش با همه مادرها جداست! چند روزی بود که میم کلاس‌ها را نمی‌آمد. نوزادش مریض شده بود. مثل دیگر بچه‌های مهدکودک که یکی یکی پشت سر هم سرما می‌خوردند و چند روز بعد خوب می‌شدند. خانم‌هایی که بچه مهدکودکی دارند حتما می‌دانند که اگر یکی از بچه‌ها مریض شود فورا به بقیه منتقل می‌شود متاسفانه. منتظر بودیم که امروز و فردا میم را ببینیم و جویایی احوال نوزادش شویم. اما نیامد! می‌گفتند بچه بستری شده. بیماری اش طولانی شده بود و مزمن. همه برای سلامتی اش دعا می‌کردیم. اما میم دیگر نیامد! خبر ندارم چه شد؟ بالاخره نوزادش مرخص شد یا نه؟ باید یک روز میم را ببینم و بپرسم اگر به اول ترم برگردد چه می‌کند؟ الان نظرش چیست؟ آیا مهدکودک را برای نوزادان مناسب می‌داند یا نه؟ حاضر است باز هم نوزاد نازنینش را از خود جدا می‌کند؟

هدفی که خانم میم به هیچ قیمتی حاضر نبود از آن عقب نشینی کند اشتغال بود. اشتغال به هرچیزی جز خانه‌داری. من اسم بیماری خانم میم را می‌گذارم “فرار از خانه".

 


free b2evolution skin
20
تیر

سانچی/ خدایا نشانه ای بفرست

شبی که پدرم از دنیا رفت من برای چند دقیقه اتاق را ترک کرده بودم که با تماس خواهرم بازگشتم.

همان چند دقیقه کافی بود که فکر کنم هیچ اتفاقی نیفتاده. تا چند دقیقه پیش داشت حرف می‌زد. تکان می‌خورد. نمی توانستم باور کنم. یعنی نمی‌خواستم.

سرم را روی قلبش گذاشتم. صدای ضربانش را به وضوح احساس می‌کردم. حتی گوشم هم نمی خواست باور کند که قلب پدرم ایستاده است. دستم را جلوی صورتش گرفتم. گفتم هنوز نفس می‌کشد. خواهرم مات و مبهوت به حرکاتم خیره شده بود. اما من همچنان تلاش می‌کردم برای اینکه باور نکنم پدرم از دنیا رفته است. گفتم: “زودباش کیسه آب گرم را عوض کن. دست و پای بابا یخ کرده.” دستگاه فشار خون را دور بازوی نحیفش بستم. دستگاه خطا می‌داد. گفتم: “این دستگاه خراب است. اصلا از اولش هم خراب بود.” خواهرم به زور دستگاه فشار خون را گرفت. گفتم: “سرم. باید سرمش را عوض کنیم. چرا سرم را قطع کردید؟ زود باشید… مورفین.. دگزا…”

اورژانس آمده بود. گفتند تمام کرده… باز هم باور نکردم. گفتم: “احیا انجام بدهید. پدرم زنده است.” ماتم برده بود. خیره شدم به لیوان چایی که برای بابا از روضه آورده بودم و بابا لب نزد. من آن شب گریه نمی‌کردم. فقط نگاه می‌کردم. با دقت موشکافانه نگاه می‌کردم و منتظر بودم بابا چشمانش را یک بار دیگر باز کند. و به همه بگویم: “دیدید. دیدید بابا زنده است.” خیره بودم. خیره به اتفاقاتی که با چشم می‌دیدم اما به چشمانم اعتماد نمی‌کردم.
بابا رفت و من کم کم توانستم باور کنم رفتنش را. با دیدن تابوتش. با قدم قدم تشییع پیکرش. با خاک های سردی که به چادرم نشست روز خاکسپاری… همه این ها به من کمک کرد که باور کنم. که مات و مبهوت نمانم و به زندگی برگردم.
این همه را تعریف کردم که بگویم حال آن زنانی که عزیزانشان در سانچی از دست رفته اند قابل وصف نیست. آن ها فقط یک عزیز از دست نداده اند.

آن ها الان دارند می‌جنگند. با هر کسی که بگوید پدرشان، همسرشان، عزیزشان دیگر باز نمی‌گردد می جنگند با واقعیتی که نمی‌توانند بپذیرند. آخر چگونه باور کنند مرد زندگی شان برای همیشه رفته است. بدون اینکه او را به خاک بسپارند و برایش مویه کنند؟ چگونه باور کنند؟ اصلا اگر از دنیا رفته پس پیکرش کجاست؟ چگونه این واقعیت تلخ پذیرفتنی است وقتی هیچ نشانه ای برای اثبات آن به خودشان ندارند؟
باید نشانه ای بیاید… باید خبری برسد. وگرنه آن ها تا پایان عمر چشم به دریا خواهند دوخت. به این امید که روزی عزیزشان بازگردد.

خدایا برای تسلای دلشان نشانه ای بفرست… خدایا به قلب هایشان اطمینان سرازیر کن…


الا بذکر الله تطمئن القلوب…


free b2evolution skin
20
تیر

مجاز

دیدم تلویزیون دارد برنامه‌ا‌ی درباره فضای مجازی پخش می‌کند. با خودم گفتم به به ببینیم چه می‌گوید یاد بگیریم. با مردم درباره فضای مجازی و استفاده بیش از حد از آن مصاحبه می‌کردند و بالاتفاق پاسخ همه این بود که خیلی بد است و ما مخالفیم و اصلا چه معنی دارد که در مهمانی‌ها غرق فضای مجازی شویم و نه به فضای مجازی و غیره…
بعد از مصاحبه‌ها بخش جالب برنامه آغاز شد. فیلم‌های سخیف و بی‌کیفیت و تاریخ مصرف گذشته تلگرام و اینستاگرام یکی پس از دیگری با یک کپشن شاخ! پخش می‌شد و صدای قهقهه حضار…

خروسی در حال نوک زدن به سگ است

خانه تکانی آقایان و افتادن از روی نردبام

ترکیدن ترقه در دست کودک خردسال

ترسیدن گربه از موش

دوچرخه ای که به دلیل سنگینی وزن راکب به زمین می‌خورد

و…

صدا و سیمای عزیز! این فیلم‌ها را ما دیده‌ایم! حرف جدید چه دارید؟! شما در این برنامه‌ها دقیقا دنبال چی هستید؟! الان که مردم تا خرخره در تلگرام و اینستاگرام غرق شده‌اند به فکر افتاده‌اید که برنامه در این رابطه بسازید. دستتان درد نکند. اما این شد برنامه فرهنگ‌سازتان؟ آخر تلاش‌تان به اینجا رسید؟ واقعا صداوسیمای ما اینقدر کمبود برنامه و کمبود کارشناس دارد که تایم خود را در یک ساعت پر بیننده این‌گونه پر می‌کند؟ از برنامه‌های طنزتان حرفی نزدم. از برنامه‌های گفتگو محور و بیان زندگی خصوصی بازیگران روی آنتن چیزی نگفتم. شما را به خدا حداقل در برنامه‌های علمی و اجتماعی تان کمی دست از سرگرم کردن ما بردارید. باور کنید ما تمام این فیلم‌ها را چند وقت قبل از شما در تلگرام و اینستاگرام دیده‌ایم. کمی حرف جدید بزنید. کمی بی‌خیال خنداندن ما بشوید و به ما چیز یاد بدهید. این روزها هر شبکه‌ای که بزنیم یا چند بازیگر در حال آشپزی هستند یا یک مجری دارد از فی خالدون زندگی یک بازیگر می‌پرسد یا یک بازیگر دارد ادا درمی‌آورد و تشویق می‌شود یا…. اخیرا چند پیام بازرگانی دیدم که آن هم الحمدلله به تسخیر بازیگران درآمده. این صداوسیما خیلی حالش خراب است. خراب.

 


free b2evolution skin
20
تیر

همه کاره

چند روز پیش مدیر محترم مدرسه تعدادی روسری سفارش داده بودند برای هدیه به ممتازین. تصویر روسری‌ها را که تا نیمه شب مشغول دوخت و دوز بودم در پیچ شخصی‌ام گذاشتم. یکی از دوستانم حرفی زد که برایم جالب بود. گفت: “احسنت. همه کاره هستی". حرفش باعث شد نگاهی به خودم بیندازم، نگاهی به زندگی‌ام در سال‌های پس از ازدواج، در سال‌های دور از خانه پدری. دیدم راست می‌گوید. همه کاره شده بودم. از گل کاری و پرورش کاکتوس گرفته تا خیاطی و بافتنی و تزئینات و…

اما چرا؟ چه چیزی باعث شد من؛ دختر کوچک خانواده، این همه مستقل شوم؟ من برای هیچ کدام از این کارها هیچ کلاسی نرفته بودم. هرکدام از این کارها را کاملا خودجوش و معمولا به صورت ضرب الاجلی و یک شبه شروع کردم. برای برآوردن یک نیاز ضروری، مثلا هدیه‌ای که باید به دوستی می‌دادم، لباسی که باید تا روز بعد تعمیر می‌شده، گلدانی که در حال پوسیدگی بوده و باید نجاتش می‌دادم و…

قطعا اگر نزدیک مادر و خانواده‌ام بودم هیچ‌گاه ریسک نمی‌کردم و در تمام این کارها از مادر کمک می‌گرفتم. اما این دوری اجباری و این فرسنگ‌ها فاصله من را همه کاره بار آورد. من را تربیت کرد. استعدادها و توانایی‌هایم را به یادم آورد. در این سال‌های دوری کارهایی کردم که شاید اگر نزدیک خانواده بودم تا پایان عمر هرگز تجربه نمی‌کردم…

به قول دوست عزیزی: “آدم تو محدودیت ستاره میشه".

همیشه دوری و تنهایی بد نیست. شاید خدای بزرگ و مهربان فرصتی داده که ما را ستاره ببیند و از اینکه می‌بیند چگونه تنهایی گلیم‌مان را از آب می‌کشیم تحسین‌مان کند و تبارک الله بگوید… تنهایی‌هایتان ستاره باران…


free b2evolution skin