پیچ گوشتی بابا
وقتی به این خانه آمدیم یکی از مهمترین کارها نصب پرده و آینه روشویی و جاحولهای و… بود. کارهایی که نیاز به ابزار فنی و یک آدم کاردرست مثل بابا داشت. برای همسر تازهکارم که همیشه سرش در درس و بحث بوده این کارها ناآشنا مینمود و تخصصی نداشت. بابا دستبهکار شد و همه چیز را به بهترین شکل ممکن نصب کرد. خانه کوچکمان رنگ و لعاب گرفت و زندگی جاری شد. وقتی روز آخر بابا همه سفارشات فنی را برای چندمین بار تکرار کرد و توصیههای مهم تمام شد؛ یک پیچگوشتی قشنگ و دوستداشتنی برای ما یادگار گذاشت و گفت که حتما به کارمان خواهد آمد. پیچگوشتی را گذاشتم توی کشوی جاکفشی و برخلاف انتظارم از آن به بعد بارها از آن استفاده کردم و به کارم آمد. از محکم کردن دسته ماهیتابه گرفته تا باز کردن در خانه همسایه بغلی که کلیدش را جا گذاشته بود و باز کردن حباب لامپ حمام که سوخته بود و…
بعد از فوت بابا این پیچگوشتی برایم شد نمادی از تمام خوبیهایش، تمام کمکهایش به ما در اوایل زندگی، تمام لطفهایش در حق ما.
این پیچگوشتی برای من فقط یک وسیله کاربردی و مفید ساده نیست. بلکه هربار که از آن استفاده میکنم برایم منبر میرود. با من سخن میگوید. استاد اخلاق من است. به من نهیب میزند که آیا من نیزیادگاری برای بازماندگانم خواهم داشت؟ یک چیز کوچک که ارزش مادی چندانی ندارد اما یادآور خاطرات خوب باشد. برای دیگران چطور؟ آیا برای صدقه جاریهام چیزی کنار گذاشتهام؟ کاری کردهام؟